صدای در زدن آمد
زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد
مرد: سلام ، سیران برگشته؟
زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟
مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قو...
زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد
مرد: سلام ، سیران برگشته؟
زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟
مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قو...
ل داده بودم خریدم
زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه
مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم
زن : ایشالا، تو که همیشه سرت بلند باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم
مرد: ببین سیران چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه...
زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟
مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه
زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سیرانه...
مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد: سیداحمد بدو... سید احمد بدو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...
زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه
مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم
زن : ایشالا، تو که همیشه سرت بلند باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم
مرد: ببین سیران چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه...
زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟
مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه
زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سیرانه...
مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد: سیداحمد بدو... سید احمد بدو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...